عداوت وخصومت کردن. مکروه داشتن. نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اختصام. امتئار. تبغض. تشارس. تنازع. جهار. خصام. شنان. کشح. کفاح. مجاساه. مجاهره. محال. معاداه. مضاداه. مکاشحه. مماحله. (از منتهی الارب) : گر نه تو ای زودسیر تشنۀ خون منی با من دیرینه دوست چندکنی دشمنی. خاقانی. ما با تو دوستی و وفا کم نمی کنیم چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی. سعدی. چه حاجت که با وی کنی دشمنی که او را چنین دشمنی در قفاست. سعدی. دشمنی کردند با من لیک از روی قیاس دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند. سعدی. با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان تست. سعدی. روز خفاش است کور، از کوربختی، زآنکه او دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج). تضاد، با یکدیگر دشمنی کردن. (دهار). مأر، دشمنی کردن با گروهی. ممأره، دشمنی کردن بامردم. (از منتهی الارب)
عداوت وخصومت کردن. مکروه داشتن. نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اختصام. امتئار. تبغض. تشارس. تنازع. جهار. خصام. شنان. کشح. کفاح. مجاساه. مجاهره. محال. معاداه. مضاداه. مکاشحه. مماحله. (از منتهی الارب) : گر نه تو ای زودسیر تشنۀ خون منی با من دیرینه دوست چندکنی دشمنی. خاقانی. ما با تو دوستی و وفا کم نمی کنیم چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی. سعدی. چه حاجت که با وی کنی دشمنی که او را چنین دشمنی در قفاست. سعدی. دشمنی کردند با من لیک از روی قیاس دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند. سعدی. با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان تست. سعدی. روز خفاش است کور، از کوربختی، زآنکه او دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج). تضاد، با یکدیگر دشمنی کردن. (دهار). مَأر، دشمنی کردن با گروهی. ممأره، دشمنی کردن بامردم. (از منتهی الارب)
دلیری کردن: دیودلی میکنند بر سر خاتم خاتم جمشید داشتن نه گزافست. خاقانی. بکنم دیودلی هابسفر تا سلیمان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. گنبد آبگینه گون نیست فرشته خوی و رو سنگ بر آبگینه زن دیودلی کن ای پری. خاقانی
دلیری کردن: دیودلی میکنند بر سر خاتم خاتم جمشید داشتن نه گزافست. خاقانی. بکنم دیودلی هابسفر تا سلیمان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. گنبد آبگینه گون نیست فرشته خوی و رو سنگ بر آبگینه زن دیودلی کن ای پری. خاقانی
عیادت کردن. پرسیدن بیمار، ملاقات کردن. خود را نمودن. بدیدن کسی رفتن. دیدن یکدیگر را. التقاء. تلاقی. لقاء. لقیان. لقیه. (یادداشت مؤلف) : به جیحون بر از نیزه دیوار کرد اباگیو گودرز دیدار کرد. فردوسی. ماه و خورشید را قران باشد هر گهی با پدر کنی دیدار. فرخی. تا ز چشم نرگس تازه بنفشه دور شد غنچۀ گل با شکوفۀ ارغوان دیدار کرد. فرخی. و بیرون شدن ملک معظم بدرشهر دروازه طبقگران و دیداری کردند و سخن گفتن باامراء بزرگ. (تاریخ سیستان). ملوک... وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی ص 71). بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 213). بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد. (تاریخ بیهقی ص 416). نه جایی تهی گفتن از وی رواست نه دیدار کردن توان کو کجاست. اسدی. جهان چشم بتمییز برگشادم ازو دو شاهدم برعایت همی کند دیدار. ناصرخسرو. ، به مجاورت و برابر رسیدن. رودررو شدن: پس آنگه بچوگان بر او کار کرد چنان شد که با ماه دیدار کرد. فردوسی. ، خود را نمودن. (یادداشت مؤلف) : وآنگاه به قطران و به قیروش بشستند یعنی نکندصبح پس این شب دیدار. (منسوب به منوچهری). - دیدار تازه کردن، پس از زمانی دراز بدیدار خویشی یا دوستی شدن. (یادداشت مؤلف)
عیادت کردن. پرسیدن بیمار، ملاقات کردن. خود را نمودن. بدیدن کسی رفتن. دیدن یکدیگر را. التقاء. تلاقی. لقاء. لقیان. لقیه. (یادداشت مؤلف) : به جیحون بر از نیزه دیوار کرد اباگیو گودرز دیدار کرد. فردوسی. ماه و خورشید را قران باشد هر گهی با پدر کنی دیدار. فرخی. تا ز چشم نرگس تازه بنفشه دور شد غنچۀ گل با شکوفۀ ارغوان دیدار کرد. فرخی. و بیرون شدن ملک معظم بدرشهر دروازه طبقگران و دیداری کردند و سخن گفتن باامراء بزرگ. (تاریخ سیستان). ملوک... وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی ص 71). بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 213). بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد. (تاریخ بیهقی ص 416). نه جایی تهی گفتن از وی رواست نه دیدار کردن توان کو کجاست. اسدی. جهان چشم بتمییز برگشادم ازو دو شاهدم برعایت همی کند دیدار. ناصرخسرو. ، به مجاورت و برابر رسیدن. رودررو شدن: پس آنگه بچوگان بر او کار کرد چنان شد که با ماه دیدار کرد. فردوسی. ، خود را نمودن. (یادداشت مؤلف) : وآنگاه به قطران و به قیروش بشستند یعنی نکندصبح پس این شب دیدار. (منسوب به منوچهری). - دیدار تازه کردن، پس از زمانی دراز بدیدار خویشی یا دوستی شدن. (یادداشت مؤلف)